تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دنیا دو روزه
و آدرس
saeednima.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
با لینک کردن بازدید
خود را افزایش دهید
دوست دار شما
سعید و نیما
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم، روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو…! ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی…!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رود بی آنکه بداند به حد پرستش دوستش دارم…
«جان بلا نکارد» از روى نيکمت برخاست. لباس ارتشىاش را مرتب کرد و به تماشاى انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزى پيش مىگرفتند مشغول شد. او به دنبال دخترى مىگشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مىشناخت دخترى با يک گل سرخ.
از سيزده ماه پيش دلبستگىاش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزى فلوريدا با برداشتن کتابى از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايى با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مىخورد. دست خطى لطيف که حکايت از ذهنى هشيار و درونبين و باطنى ژرف داشت. در صفحه اول «جان» توانست نام صاحب دست خط را بيابد: «هاليس مى نل». با اندکى جست و جو و صرف وقت توانست نشانى خانم هاليس را پيدا کند. «جان» براى او نامهاى نوشت و ضمن معرفى خود از او در خواست کرد که به نامه نگارى با او بپردازد.
روز بعد جان سوار بر کشتى شد تا براى خدمت در جنگ جهانى دوم عازم شود. در طول يک سال و يک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامهنگارى به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانهاى بود که بر خاک قلبى حاصلخيز فرو مىافتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان در خواست عکس کرد ولى با مخالفت ميس هاليس رو به رو شد. به نظر هاليس اگر جان قلباً به او توجه داشت ديگر شکل ظاهرىاش نمىتوانست براى او چندان با اهميت باشد. وقتى سرانجام روز بازگشت جان فرا رسيد آنها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: ٧ بعد از ظهر در ايستگاه مرکزى نيويورک. هاليس نوشته بود: «تو مرا خواهى شناخت از روى رز سرخى که بر کلاهم خواهم گذاشت.» بنابراين راس ساعت ٧ بعدازظهر جان به دنبال دخترى مىگشت که قلبش را سخت دوست مىداشت اما چهرهاش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان جان بشنويد:
زن جوانى داشت به سمت من مىآمد بلند قامت وخوش اندام - موهاى طلايىاش در حلقههايى زيبا کنار گوشهاى ظريفش جمع شده بود. چشمان آبى او به رنگ آبى گلها بود و در لباس سبز روشنش به بهارى مىماند که جان گرفته باشد. من بىاراده به سمت او گام برداشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روى کلاهش ندارد. اندکى به او نزديک شدم. لبهايش با لبخند پر شورى از هم گشوده شد اما به آهستگى گفت «ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟» بى اختيار يک قدم به او نزديکتر شدم و در اين حال خانم هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود. زنى حدود ٥٠ ساله که موهاى خاکسترى رنگش را در زير کلاهش جمع کرده بود. اندکى چاق بود. مچ پاى نسبتا کلفتش توى کفشهاى بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهى قرار گرفتهام. از طرفى شوق تمنايى عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مىخواند و از سويى علاقهاى عميق به زنى که روحش مرا به معنى واقعى کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم مىکرد. او آن جا ايستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيدهاش که بسيار آرام وموقر به نظر مىرسيد و چشمانى خاکسترى و گرم که از مهربانى مىدرخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمى آبى رنگى در دست داشتم که در واقع نشان معرفى من به حساب مىآمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقى در کار نخواهد بود. اما چيزى بدست آورده بودم که حتى ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستى گرانبها که مىتوانستم هميشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براى معرفى خود به سوى او دراز کردم. با اين وجود وقتى شروع به صحبت کردم از تلخى ناشى از تاثرى که در کلامم بود متحير شدم. من «جان بلا نکارد» هستم وشما هم بايد خانم «مى نل» باشيد. از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمى شکيبا از هم گشوده شد و به آرامى گفت «فرزندم من اصلا متوجه نمىشوم! ولى آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روى کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست. او گفت که «اين فقط يک امتحان است!»
ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد!
به نام خدا
زندگی شاید آن لبخندی ست،
که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست،
میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
دوست من خوش اومدی.
اینم بگم ما فقط گرد اورنده مطالب هستیم